زندگی مشترک منزندگی مشترک من، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

گل شمعدونی

لیوان شیر

1392/12/17 22:22
نویسنده : بهار
579 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی میکرد از این خانه به ان خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده و این در حالی بود که شدیدا احساس گرسنگی می کرد تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند بطور اتفاقی درب خانه ای را زد دختر جوان و زیبای در را باز کرد پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا یک لیوان آب درخواست کرد دخترک که متوجه گرسنگی پسرک شد بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر اورد پسرک با تمانینه و اهستگی شیر را سر کشید و گفت "چقدر باید بپردازم ؟"دختر پاسخ داد "چیزی نباید بپردازی مادر به ما گفته که نیکی  ازایی ندارد "پسرک گفت پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزارم ، سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودن واو را برای ادامه معالجات به شهر فرستادن تا در بیمارستان مجهز به درمان او اقدام کنند 

دکتر هوراد کلی ، جهت برسی وضیعت بیمار و ارائه مشاوره فراخواند شد و متو جه شد بیمارش از چه شهری به آنجا امده برق عجیبی در چشمانش درخشید بلافاصله بلند شد و به سرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد لباس پزشکی را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد در اولین نگاه او را شناخت سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ،پیروزی از آن دکتر کلی گردید آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان به درخواست دکتر هزینه درمان جهت تایید نزد او برده شد گوشه صورتحساب چیزی نوشت و آن را در پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود ،زن از بازکردن پاکت و دیدن صورتحساب واهمه داشت مطمئن بود که باید تمام عمر بدهکار باشد سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد و چیزی توجه اش را جلب کرد چیزی روی قبض نوشته شده بود و آهسته آن را خواند :

بهای این صورتحساب بایک لیوان شیر پرداخت شده است 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

غزل
18 اسفند 92 11:26
سلاااااااااااااااااام .بابا هنرمند .... ای ول خیلی باحال بود .... منم با یه لیوان شیر نشستم دم در چرا هیشکی نمیاد در بزنه ؟؟؟؟؟؟؟؟
بهار
پاسخ
ناامید نشو شاید این جمعه بیاید
مامانی
17 خرداد 93 11:54
توفیق الهی قسمتتان شده تشریف بیارید.منتظرتونم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل شمعدونی می باشد